8 ماه گذشت از اخرین روزی که دعا کردم از اخرین روزی که التماس کردم به خدا تا شاید دنیایش بایستد تا شاید قطار سرنوشتش را متوقف کند تا قلم را از دست انکه میگویند سرنوشت را مینویسد بگیرد اما نه اشکهایم نه دعاهایم ونه التماسم هیچ کدام نتوانستند تا دنیا را نگه دارند... من اینجا روی زمین تو را از دست دادم اما انتظار داشتم کسی در اسمان صدایم را بشنود چه بیهوده بود... روزهایم به سختی شب میشوند وشبهایم بی انکه نشانی از تو حتی در خواب داشته باشند صبح میشوند 8 ماه قبل فکر میکردم بی تو هرگز نفس نخواهم کشید اما 8 ماه است که هنوز خورشید از جای همیشگی اش طلوع میکند و من نفس میکشم بی تو... به کسی میمانم که گویی از خوابی طولانی برخواسته است گویی کابوسی را پشت سرگذاشته در و دیوار این شهر چقدر اشنایند صبر کن من با کسی که دنیایش بودم که دنیایم بود از خیابانهای این شهر گذشته ایم اما امروز... چه تلخ است بی تو رفتن. از ان عشق رویایی از ان افسانه که 5 سال از عمرم را به اندازه 50 سال طولانی کرد از ان همه قول و قرار جز طپش های گاه و بی گاه قلب خسته ام که به یاد خاطراتمان میافتد دستهایی که میلرزند نگاهی که خیره مانده و دلی که قول داده دیگر نلرزد چیزی بجا نمانده کاش میشد زمان را به عقب برگردانم به ساعت یک ظهر 30 خرداد81 شاید اگر انروز دلم را میکشتم 4سال بعد هرگز نمیدیدم که در 30 خرداد 85 روزی که برای هردویمان مقدس ترین روز بود پیمان با غریبه ای میبندی میبینی روزی که برای تاریخ پیوندمان تعیین کرده بودی حالا کابوس من شده 8ماه از ان کابوس تلخ خرداد میگذرد حتما میدانی که تقریبا همه چیز ها را یکبار بی تو تجربه کرده ام اولین پاییز اولین زمستان و حالا اولین بهار بی تو میبینی... هنوز هم باور نمیکنم وقتی کنار هم بودیم 3نفر بودیم من تو و عشق امروز بی انکه کنارم باشی 4 نفریم تو و عشق من و عذاب... کسی هست که مرا بیدار کند و بگوید: چقدر ناله میکردی در خواب کابوس میدیدی؟؟
|